گوی گردانک. گوگردانک. سرگین گردانک. جعل. جانوری است که سرگین را گلوله کند و بغلطاند و ببرد و به عربی جعل و خنفساء گویند. (برهان) (آنندراج). رجوع به گوگردانک و گوگار و گوگال شود
گوی گردانک. گوگردانک. سرگین گردانک. جعل. جانوری است که سرگین را گلوله کند و بغلطاند و ببرد و به عربی جعل و خنفساء گویند. (برهان) (آنندراج). رجوع به گوگردانک و گوگار و گوگال شود
آفتاب گردان، گیاهی با برگ های درشت و ساقۀ بلند و گل های سبدی زرد رنگ که میان آن ها تخم هایی شبیه تخم هندوانه قرار دارد و آن ها را تف می دهند و مغز آن را می خورند، روغن آن را نیز می گیرند و در پختن شیرینی و بعضی خوراک ها به کار می برند، گل آن همواره رو به آفتاب می گردد، روز گردک، آفتاب گردک، آفتابگردان، آفتاب گردش، روز گرد
آفتاب گَردان، گیاهی با برگ های درشت و ساقۀ بلند و گل های سبدی زرد رنگ که میان آن ها تخم هایی شبیه تخم هندوانه قرار دارد و آن ها را تف می دهند و مغز آن را می خورند، روغن آن را نیز می گیرند و در پختن شیرینی و بعضی خوراک ها به کار می برند، گل آن همواره رو به آفتاب می گردد، روز گَردَک، آفتاب گَردَک، آفتابگَردان، آفتاب گَردِش، روز گَرد
به معنی گوی گردان است که خنفساء باشد. (برهان). سرگین گردانک. گوه گردان. گوه گردانک. جعل. گوگردانک. گوی گردان و گوگار و گوگال. رجوع به هریک از این کلمات در جای خود شود
به معنی گوی گردان است که خنفساء باشد. (برهان). سرگین گردانک. گوه گردان. گوه گردانک. جعل. گوگردانک. گوی گردان و گوگار و گوگال. رجوع به هریک از این کلمات در جای خود شود
حمل کردن گوی از جایی به جای دیگر. منتقل ساختن گوی، کنایه از زیادتی کردن و فایق آمدن است. (برهان قاطع) (مجموعۀ مترادفات) (آنندراج). پیشی گرفتن. - گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی، پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری: نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فردوسی. چو کودک به زخم اندر آورد روی فزونی ز هر کس همی برد گوی. فردوسی. ز شاهان گوی برده وقت بخشش ز شیران دست برده گاه پیکار. فرخی. ببرد ازهمه گوی پیغمبری که با او کسی را نبد برتری. اسدی. درآ ای حجّت زیبا سخن گوی که بردی از خلایق در سخن گوی. ناصرخسرو (دیوان ص 522). گویی پسرم گوی هنر برد ز اقران بر سبلت اقران وی ار برد و اگر ماند. سوزنی. میدان سخن نونو هر بار یکی دارد من گوی بسی بردم این بار که من دارم. خاقانی. چون به وثوق از دگران گوی برد شاه خزینه به درونش سپرد. نظامی. در سلاح و سواری و تک و تاز گوی برد از سپهر چوگان باز. نظامی. هرکه علم بر سر این راه برد گوی ز خورشید وتک از ماه برد. نظامی. دین به تزویر خویش کرد سیه رو چنانک بر سر میدان کفر گوی ز کفار برد. عطار. در فضولی میکنی دیوان سیاه گوی بردی گر زبان داری نگاه. عطار. گوی آن کس می برددر راه عشق گرچه گویی بی سرو بی پا بود. عطار. اندر آمد مادر آن طفل خرد اندر آتش گوی دولت را ببرد. مولوی. بچندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم به چوگانم نمی افتد چنین گوی زنخدانی. سعدی. ز خلق گوی لطافت تو برده ای امروز به خوبرویی و سعدی به خوب گفتاری. سعدی. گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی. حافظ. میبرد گوی سعادت از میان رهروان هرکه از سر پای میسازد به جست و جوی دوست. صائب (از بهار عجم)
حمل کردن گوی از جایی به جای دیگر. منتقل ساختن گوی، کنایه از زیادتی کردن و فایق آمدن است. (برهان قاطع) (مجموعۀ مترادفات) (آنندراج). پیشی گرفتن. - گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی، پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری: نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فردوسی. چو کودک به زخم اندر آورد روی فزونی ز هر کس همی برد گوی. فردوسی. ز شاهان گوی برده وقت بخشش ز شیران دست برده گاه پیکار. فرخی. ببرد ازهمه گوی پیغمبری که با او کسی را نبد برتری. اسدی. درآ ای حجّت زیبا سخن گوی که بردی از خلایق در سخن گوی. ناصرخسرو (دیوان ص 522). گویی پسرم گوی هنر برد ز اقران بر سبلت اقران وی ار برد و اگر ماند. سوزنی. میدان سخن نونو هر بار یکی دارد من گوی بسی بردم این بار که من دارم. خاقانی. چون به وثوق از دگران گوی برد شاه خزینه به درونش سپرد. نظامی. در سلاح و سواری و تک و تاز گوی برد از سپهر چوگان باز. نظامی. هرکه علم بر سر این راه برد گوی ز خورشید وتک از ماه برد. نظامی. دین به تزویر خویش کرد سیه رو چنانک بر سر میدان کفر گوی ز کفار برد. عطار. در فضولی میکنی دیوان سیاه گوی بردی گر زبان داری نگاه. عطار. گوی آن کس می برددر راه عشق گرچه گویی بی سرو بی پا بود. عطار. اندر آمد مادر آن طفل خرد اندر آتش گوی دولت را ببرد. مولوی. بچندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم به چوگانم نمی افتد چنین گوی زنخدانی. سعدی. ز خلق گوی لطافت تو برده ای امروز به خوبرویی و سعدی به خوب گفتاری. سعدی. گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی. حافظ. میبرد گوی سعادت از میان رهروان هرکه از سر پای میسازد به جست و جوی دوست. صائب (از بهار عجم)
تکمۀ گریبان است که در حلقه اندازند تا بسته شود. (برهان قاطع) (بهار عجم) (آنندراج) (غیاث اللغات). دکمۀ یقه: گوی گریبان تو چون بنماید فروغ زرین پردر شود دامن روح الامین. خاقانی. از نشاط آستین بوس امیرالمؤمنین سعد اکبر بین مرا گوی گریبان آمده. خاقانی. زری که گوی گریبان جبرئیل سزد رکاب پای شیاطین مکن که نیست سزا. خاقانی. دشمنی کز تو گریزان میدود بر سر چو گوی آید از گوی گریبانش ندا این المفر. کمال اسماعیل. با اهل هنر گوی گریبان بگشای وز نااهلان تمام دامن درکش. حافظ. موج خیابان سرو قطرۀ خون تذور آه پریشان من گوی گریبان او. حکیم زلالی (از آنندراج)
تکمۀ گریبان است که در حلقه اندازند تا بسته شود. (برهان قاطع) (بهار عجم) (آنندراج) (غیاث اللغات). دکمۀ یقه: گوی گریبان تو چون بنماید فروغ زرین پردر شود دامن روح الامین. خاقانی. از نشاط آستین بوس امیرالمؤمنین سعد اکبر بین مرا گوی گریبان آمده. خاقانی. زری که گوی گریبان جبرئیل سزد رکاب پای شیاطین مکن که نیست سزا. خاقانی. دشمنی کز تو گریزان میدود بر سر چو گوی آید از گوی گریبانش ندا اَیْن َ المَفَر. کمال اسماعیل. با اهل هنر گوی گریبان بگشای وز نااهلان تمام دامن درکش. حافظ. موج خیابان سرو قطرۀ خون تذور آه پریشان من گوی گریبان او. حکیم زلالی (از آنندراج)
گوه غلطان و جعل. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری). خبزدوک. سرگین گردان. گوه گردانک. سرگین گردانک. جعل. (منتهی الارب). دحروجه. صعروره. ابوسلمان. ابوهاشم. (منتهی الارب). رجوع به گوگار و گوگردانک و جعل و گوی گردانک شود، قسمی از بازی. (ناظم الاطباء). نام یک قسم بازی است. (فرهنگ اشتنگاس) (فرهنگ سروری)
گوه غلطان و جعل. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری). خبزدوک. سرگین گردان. گوه گردانک. سرگین گردانک. جُعَل. (منتهی الارب). دَحروجَه. صَعرورَه. ابوسلمان. ابوهاشم. (منتهی الارب). رجوع به گوگار و گوگردانک و جُعَل و گوی گردانک شود، قسمی از بازی. (ناظم الاطباء). نام یک قسم بازی است. (فرهنگ اشتنگاس) (فرهنگ سروری)
کسی که از کاری اعراض کند و از آن روی تابد. (ناظم الاطباء). معرض. (یادداشت مؤلف). متماری. (منتهی الارب). اعراض کننده و بی دماغ. (آنندراج). - روی گردان گشتن، روگردان شدن: در دماغ عشق ار دل روی گردان گشته است این صفت برگشته را برگشته مژگانی کجاست ؟ صائب (از آنندراج). رجوع به ترکیب روی برگرداندن شود، نافرمان. سرکش. مخالف. یاغی. (فرهنگ فارسی معین) ، در هندوستان قماشی را گویند که پشت و رو یکسان داشته باشد و چون از طرفی مستعمل شود آن را باژگونه کنند و از طرف دیگر بدوزند و این در سقرلات و آنچه بدان ماند مستعمل، و اصطلاح سراجان است. (آنندراج)
کسی که از کاری اعراض کند و از آن روی تابد. (ناظم الاطباء). مُعرِض. (یادداشت مؤلف). متماری. (منتهی الارب). اعراض کننده و بی دماغ. (آنندراج). - روی گردان گشتن، روگردان شدن: در دماغ عشق ار دل روی گردان گشته است این صفت برگشته را برگشته مژگانی کجاست ؟ صائب (از آنندراج). رجوع به ترکیب روی برگرداندن شود، نافرمان. سرکش. مخالف. یاغی. (فرهنگ فارسی معین) ، در هندوستان قماشی را گویند که پشت و رو یکسان داشته باشد و چون از طرفی مستعمل شود آن را باژگونه کنند و از طرف دیگر بدوزند و این در سقرلات و آنچه بدان ماند مستعمل، و اصطلاح سراجان است. (آنندراج)